love |
|
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته ی این ایل و تبارم چه کنم
من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام
چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم
روي آن شيشه تبدار تورا"ها" كردم،اسم زيباي تورابانفسم جاكردم،شيشه بدجوردلش ابري وباراني شد،شيشه رايك شبه تبديل به درياكردم، باسرانگشت كشيدم به دلش عكس تورا،عكس زيباي تورا سيرتماشا كردم
بوسه یعنی وصل شیرین دولب
بوسه یعنی عشق در اعماق شب
بوسه یعنی مستی از مشروب عشق
بوسه یعنی لذت از دلدادگی لذت از شب
لذت از دیوانگی بوسه آغازی برای ما شدن
لحظه ای با دلبری تنها شدن
تو كه رفتی پریشون شد خیالم،همه گفتن
كه من دیوانه حالم،نمیدونن كه این دیوانه
در فكر شفا نیست هرچی كه باشه اما
بی وفا نیست
خدایا گر تو دردعاشقی را میكشیدی
تو هم زهر جداری به تلخی میچشیدی
اگر چون من به مرگ آرزوها میرسیدی
پشیمون میشدی از اینكه عشق را آفریدی
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی اینچنین آشنا شده است ؟...
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود .
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم .
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا ...!
حرفهايي هست براي نگفتن و ارزش عميق هر كسي به اندازه ي حرفهايی است كه براي نگفتن دارد و كتاب هايی نيز هست براي ننوشتن و من اكنون رسيده ام به آغاز چنين كتابي...
سعی کن همیشه تنها باشی
چون تنها به دنیا اومدی وتنها از دنیا می روی
تنها زندگی کن بدون هیچ احساسی
بدون اینکه دوست داشته باشی یا دوستت بدارند
بگذار خانه ی عشقت همیشه خالی از وجود عشق باشد
زیرا عشق اگر لانه کند به پروانه های آن هم رحم نمی کند
وقتی که تو را دیدم بذر عشق در قلبم کاشته شد با محبت آن را آبیاری کردم و با لطافت آن را نورانی کردم و اینک عشقت در قلبم سر به فلک کشیده و جوانه های خاطره را به میوه های آرزو سپرده من با دستان انتظار میوه هایت را می چینم و لبریز از امید فریاد می کشم تک درخت عشق و امید و آرزوی من با تمام وجود دوستت دارم .
دیدم شتابان میروی ، گفتم کجا؟ یکدم بمان گفتی نمی خواهم تو را ، تنها بمان با مردمان گفتم نشاید اینچنین با این دلم بازی کنی گفتی که نتوانی مرا با گریه ات راضی کنی گفتم در این شهر خشن ، در خانه ماندن بهتر است باید ز مار سمی خوشرنگ دنیا دل گسست گفتی خمش ، من میروم، با تو نماند هیچکس بودن کنارت در قفس؟ هیهات! حتی یک نفس گفتم که پس یکدم بمان تا روی ماهت بنگرم گفتی که من مه نیستم،خود سوی ماه دیگرم گفتم مرا با خود ببر ، گفتی نخواهم دردسر گفتم خبر از من بگیر ، گفتی نگیر از من خبر گفتم که تا برگشتنت من منتظر می ایستم گفتیبهفکرمنمباش،منهمبهفکرت نیستم گفتم چه شد پیمان تو ؟ تا انتهای جان تو خندیدی و گفتی به من ، طومار آن از آن تو آن روز رفتی بعد از آن ، شد خیره چشمانم به در تا یا خود آیی از در و یا آید از سویت خبر اما شبی در خواب خود ، رفتم مزار عاشقان دیدم در آن قبر دلم ، انگشت ماندم بر دهان کین دل به نام رهگذر ، بر روی سنگ قبر زرد با دست خود حک کرده بود : ای آنکه رفتی
به جای دسته گلی که فردا بر قبرم میگزاری امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم میریزی امروز با تبسمی شادم کن به جای متن های تسلیت گونه که فردا در روزنامه ها برایم مینویسی امروز با جمله ای مرا یادم کن من امروز به تو نیاز دارم نه فردا
صدهاسال بر من گذشت تا بدانم کیستم
سرگذشتم هر چه بوده من پشیمان نیستم
من اگر سردار عشقم یا که پاک باخته ام
سرگذشتم را به دستان خودم ساخته ام
آنگاه که غرور کسى را له ميکنى... آنگاه که کاخ آرزوهاى کسى را ويران ميکنى..... ...خدا را... براى خوشبختى خودت دعا کنى؟ ؟ ؟ ؟
آنگاه که شمع اميد کسى را خاموش ميکنى.....
آنگاه که بنده اى را نا ديده مى انگارى....
آنگاه که حتى گوشت را مى بندى تا صداى خورد شدن غرورش را نشنوى....
آنگاه که خدا را ميبينى....
ولى بنده ى خدا را ناديده مى گيرى....
مي خواهم بدانم
دستانت را به سوى کدام آسمان دراز ميکنى تا
این هم از یک عمر مستی کردنم سالها شبنم پرستی کردنم ای دلم زهر جدایی را بخور چوب عمری با وفایی را بخور ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت من گفتم این بهار افسردنیست من که گفتم این پرستو رفتنیست آه عجب کاری بدستم داد دل هم شکستو " هم شکستم داده دل
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا، دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را… این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش… شروع میکنی به خرج کردنشان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟ بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها! سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری… اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
+ نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:شعر های زیبای دکتر شریعتی , مطالب زیبا , پند آموز دکتر شریعتی,
ساعت 6:17 توسط <-mohammad-> کاش میشد هیچ کس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی با تو می مانم ولی...
رفتی و گفتی و اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دست های تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود